شیخ و شاگرد نا خلف – لاکن قدری بی تربیتیه

شیخ از شاگردی پرسید روزگارت چگونه است؟ اندوهگين گفت چه بگویم ، امروز از زور گرسنگی مجبور شدم کوزه سفالی که یادگار سیصد ساله ی اجدادم بود بفروشم و نانی تهیه … Read More

روزگار جالبیست، مرغمان تخم نمی گذارد ولی هر روز گاومان می زاید

مردم این دیار چقدر مهربانند ! دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند، دیدند سرما میخورم سرم کلاه گذاشتند و چون برایم تنگ بود کلاه گشادتری سرم گذاشتند و دیدند هوا … Read More