در پی نمایش فیلم مستند “تابوی ایرانی” در واشینگتن

تابوی ایرانی
موسیقی سیال صدای پای زنان، مردان و کودکان؛ در آن گورستانِ خاموش و وحشت، و باز صدای ریل قطاری که بر جانم کشیده می شود، سنگین. .. “ای آدمها! هر کجا دست نیاز بشری هست دراز/ این صدا در همه آفاق طنین انداز است “… و باز در صدای دیگر گم می شوم: “و ما انسان را رعایت کرده ایم”…رعایت کرده ایم؟
لامپهای کم نور سینما پس از پایان فیلم روشن شد. شرم داشتم تا به چهره ی آدمهایی که بیشترین آنها ازاقلیت “بهایی” بودند، بنگرم. خودم را مسئول می دانستم. “تابوی ایرانی”، صمیمی و حرفه ای برای نفس بریدن ساخته شده است. کم پیش می آید بر صندلی سینما بنشینم و خسته نشوم؛ آن هم با یک فیلم مستند هشتاد دقیقه ایی. ریتم این فیلم اما بگونه ایست که تو را لحظه به لحظه با خود به ژرفای گلایه های انسانی می برد. درد کودکانی را حس می کنی که پیر شده اند؛ و جوانانی را که از گاز ذغال سوخته اند. مادرانی که در خیالهای رنگینشان مرگ و نیستی را یافته اند؛ وفرار از کینه و خشم و تعصب سربازان اسلام را برگزیده اند.
غیر مذهبی بودن سازنده این فیلم، جذابیت معنایی بیشتری به آن می بخشد؛ زیرا می دانیم که در ساختن این فیلم هیچ تعصب دینی و آیینی به کار نرفته است. صمیمیت آدمهایی که در این فیلم حضور دارند، بیرون از ورطه ی خود نمایی و مادی ست. هر کدام، موقعیت و زندگی خود را بگونه ای به خطر انداخته تا برای آیندگان راه را بگشاید.
چرا با دیدن این فیلم چنین دگرگون شده ام؟ پرسشی که در این روزها بارها از خود کرده ام. آیا قدرت شگفت انگیز موسیقی اسفندیار منفرد زاده بوده است که با رموز و فنون منسجم اش درجان می تازد وتوفانی ات می کند؟ و یا صدای جانسوز داریوش اقبالی که مرثیه خوان شبهای تنهایی ام بوده؟ ویا مهارت، هنر و معناشناسی رضا علامه زاده؟
همه ی اینها شاید هست؛ و فراتر از اینها شاید نتیجه ای ست که از فیلم می گیریم: در این فیلم، برشهایی از ویرانی های خود را می بینیم، در جامعه ای که هرگز موافق حقوق انسانی شهروندانش نبوده است. تنم می لرزد وقتی به کورهای آدم سوزی دوران هیتلر برده می شوم…واینچنین پیداست که ماه و سال و قرن در دید قرون وسطایی دژخیم تاثیری نگذاشته است. “مدارس زیر زمینی”، “عبادتگاه زیرزمینی” و شاید “خدای زیر زمینی”. و انسانهایی که می گریزند و همه ی زندگی شان در کیسه های چهارخانه، زندانی ایستگاهای قطار بیگانه است. مرده هایی که تابوت خود را حمل می کنند تا نپوسند. انسانهایی که نه تن پوش دارند و نه جان پوش. بغض شان گلویشان را می درد. گرسنگی، تاریکی، و تلخ تر از همه بی هویتی. انسانهایی که گمنام زاده می شوند و گمنام می میرند. به کدام گناه؟ این کودکان تکیده ی لرزان چه جرمی دارند که با دین بهایی و یا هر دین دیگر زاده شده اند؟ چهره ی پاک و بیگناه دختربچه در پایان فیلم رهایم نمی کند . ای آدمها! این سکوت، کی به سخن می آید؟ و ریه های قفس، کی ازآزادی پر می شود؟ و این طاعون که به جان این خاک افتاده، کی نابود می شود؟

سیزدهم اسفند ۱٣۹۰، واشینگتن دی سی

http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=44125

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *