در جستجوی پدر

فرزند استاد شهریار نقل می کند:”یك روز خوب یادم هست در حدود 5 بعدازظهر بود كه دیدم پدر لباس پوشیده و از مادرم نیز می‌خواهد كه مرا حاضر كند. پدر آن موقع معمولا از خانه بیرون نمی‌رفت. با تعجب پرسیدم پدر كجا می‌رویم؟ جواب داد: هیچ دلم گرفته می‌خواهم كمی قدم بزنم. بعد دست مرا در دست گرفته و به راه افتادیم. از چند خیابان و كوچه گذشتیم تا اینكه به كوچه‌ای كه بعدها فهمیدم اسمش «راسته كوچه» است رسیدیم و از آنجا وارد كوچه فرعی تنگی شدیم، كوچه بن بست بود و در انتهای آن دری قرار داشت كهنه و رنگ و رو رفته و من كه بچه بودم و به اصطلاح فرهنگی مآب ،هی نق می‌زدم و می‌گفتم پدر تو چه جاهای بدی می‌آیی! پدر به آهستگی جواب داد عزیزم داخل نمی‌رویم و بعد مدت طولانی به صراحت می‌توانم بگویم یك ربع یا بیست دقیقه به در یک خانه نگاه می‌كرد و فكر می‌كرد. نمی‌دانم به چه فكر می‌كرد، شاید گذشته را می‌دید و یا شاید خود را همان بچه‌ای احساس می‌كرد كه هر روز حداقل بیست بار از آن در بیرون آمده و رفته بود. بعد ناگهان به در تكیه داد، قطره‌های اشك به سرعت از چشمانش سرازیر شده و شانه‌هایش از شدت گریه تكان می‌خورد. من لحظاتی مبهوت به او نگاه می‌كردم ولی او انگار اصلا من وجود نداشتم تا اینكه مدتی بعد آرام گرفت، آه عمیقی كشید و در حالی كه چشمانش را پاك می‌كرد به من گفت: «اینجا خانه پدری من است، من مدت چهارده سال اینجا زندگی كردم». بعد در طول همان كوچه به راه افتادیم و قسمت‌های مختلف خانه را از بیرون به من نشان داد. وقتی به خانه برگشتیم شعری تحت عنوان «در جستجوی پدر» سرود كه فكر می‌كنم یكی از با احساس‌ترین شعرهایی است كه به زبان پارسی سروده شده. ”

دلتنگ غروبــــی خفه بیــــرون زدم از در
در دست گرفته مچ دست پســـــــــــرم را
یا رب، به چـــــه سنگی زنم از دست غریبی
این کلهء پوک و ســـرو مغز پکـــــــرم را
هم دروطنم بار غریبـــــــــی به سرودوش
کوهی است که خواهـــــد بشکاند کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمــــر به پرواز
چون شدکه شکستند چنین بال و پـرم؟
رفتم که به کوی پــــــدر و مسکن مالوف
تسکین دهـــم آلام دل جـــــان بسـرم را
گفتم به ســـــر راه همان خــــانه ومکتب
تکـــــــرار کنم درس سنین صغـــــرم را
گرخــــــود نتوانست زودودن غمم از دل
زان منظـــــره باری بنـــوازد نظـــــرم را
کانون پـــــــــدر جویم و گهوارهء مادر
کان گهــــــــرم یابم و مهـــــد پدرم را
با یـــــاد طفولیت و نشخوار جوانـــــــی
می رفتم و مشغــــــول جویــدن جگرم را
پیچیـــدم ازان کوچهء مانوس که در کام
باز آورد آن لـــذت شیـــــر وشکــــرم را
افسوس که کانــــــون پـدر نیز فروکشت
از آتش دل باقـــــــتی بــــرق وشررم را
چون بقعهء اموات فضـــــایی همه خاموش
اخطار کنان منــــــزل خوف و خطــرم را
درها همــــه بسته است و به رخ گرد نشسته
یعنی نزنــــــــی در که نیــــابی اثرم را
در گرد و غبــــــار سر آن کوی نخواندم
جز سرزنش عمر هـــــــــــوا و هدرم را
مهدی که نه پاس پدرم داشت ازیــن پیش
کی پاس مرا دارد و زین پس پســـــرم را
ای داد که از آن همه یار و سر وهمســـر
یک در نگشایــــــــد که بپرسد خبرم را
یک بچـــــــه همسایه ندیدم به سرکوی
تا شــــــــرح دهم قصهء سیر و سفرم را
اشکم به رخ از دیـــــده روان بود ولیکن
پنهان که نبیند پســــــــرم چشم ترم را
می خواستم این شیب و شبابم بستاننـــــد
طفلیم دهند و سر پر شور و شــــــرم را
چشــــــــم خردم را ببرند و به من آرند
چشم صغــــــرم را نقوش و صــورم را
کم کم همه را درنظــــر آوردم و ناگاه
ارواح گرفتنــــــــد همه دور و برم را
گویی پی دیدار عزیزان بگشودنـــــــد
هم چشم دل کورم و همه گوش کرم را
این خندهء وصلش به لب آن گریهء هجران
این یک سفرم پرسد و آن یک حضرم را
این ورد شبم خواهد و آن نالهء شبگیـر
وان زمزمهء صبح و دعای سحـــــرم را
تا خود به تقــــــــلا به درخانه رساندم
بستند به صـــد دایره راه گـــــذرم را
یکباره قــــرار از کف من رفت و نهادم
برسینهء دیـــــــــــوار درخانه سرم را
صوت پدرم بود که میگفت “چه کردی،
در غیبت من عائـــــــــلهء دربدرم را؟”
حرفم به دهان بود ولی سکسکه نگذاشت
تا بازدهـــم شـــرح قضــــا و قدرم را
فی الجمـله شدم ملتمس از در به دعایی
کز حق طلبم فرصت صبــــر و ظفرم را
اشکم به طواف حــــرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آنهمه زنگ و کـــدرم را
ناگه، پسرم گفت: ” چه میخواهی ازین در؟”
گفتم، “پسرم، بوی صفـــــای پدرم را!

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *